اولین بار 6 سالم بود که عاشق شدم.چشمم که به سیاهی عمیق چشمانش...موهای براق و طلایی اش افتاد حس کردم اگر یک روز از او دور باشم خواهم مرد...تابستان ها که شمال میرفتیم به هر بهانه ای دوچرخه ام را بر می داشتم و به سمت زمین های زراعی می رفتم.زیر نور خورشید بیش از پیش میدرخشید.هیچ کس نمی داند که چه احساس زیبایی از دیدنش در درونم بر انگیخته می شد...غرور در قدم هایش...پاکی نگاهش به وسعت دنیای من بود.قدرت در اندام پر هیبتش مرا می ترساند و این ترس مرا بیش از پیش مجذوبش میکرد.تهران که برمیگشتیم اندوه دوریش مرا در خود فرو می برد.به پسرکی که او را در ان زمینها می چرخاند حسادت می کردم.طوفان اسب فوق العاده ای بود.پسرک هم اشنا بود.اسمش فرزین بود.پدرش وقتی تهران بودیم به ویلایمان سر می زد.گاهی دلم می خواست جای او باشم.پسرک ریز اندامی بود. یک یا شاید هم دو سال از من بزرگ تر بود.موهای بلند و روشنی داشت.در چشمانش برق شیطنت و اندوه بود و به طرز عجیبی وقتی مرا می دید ساکت میشد...از اینکه اجازه دهد با اسبش بازی کنم هیچ دریغی نداشت اما معمولا بقیه را دور می کرد...پسر مهربان و با هوشی بود.علی رغم این که تنها به طوفان علاقه داشتم اما حس می کردم او هم به اندازه ی اسبش خوب و زیباست...رویا های من به همان زمین های زراعی خلاصه می شد ...بوی دریا و ماسه های داغ و هوای شرجی شمال...جاده سر سبز چالوس و انبوه جنگل هایش و طوفان تخیلات قدرتمند ادمی را در من بر می انگیخت.
عنصر عشق قدرتمند تر از هر عنصری مرا قدرتمند و مغرور به بار اورد.عشق و قدرت را از طوفان اموختم و این چنین بود که سرزمین قلب من به دور از تحولات دنیای امروز ساخته شد...بارو ها و برج های سرزمین قلبم عجین با عشق و پاکی بالا میرفت بدون انکه کسی از اندوه ها و دوری ها و افکار و تخیلاتم چیزی بداند.یاد اوری ان روزها مرا سر مست میکند.همه چیز بی الایش و متفاوت از انچه که در عصرمان داریم.با انچه که در قلبم میپروریدم کم کم خود را زیبا یافتم.
هرگز نخواستم طوفان از ان من شود...دوست من شده بود.دور که میشدیم نقاشی می کردمش...او را...افکارم را...همه را به زبان نقاشی یادازری میکردم...این هم چن تا از نقاشی های کودکانه ام وقتی دنیایم شکل می گرفت و روز به روز وسعتش بیشتر میشد...نظرتان چیست؟
من مفهوم عشق و پاکی....غرور و قدرت و زیبایی را در ان دوران اموختم...من زندگی را از اسب ها اموختم.سرزمین گمشده ام را این چنین ساده و بی الایش با دو دوست ساختم که یکیشان واسطه ی اموزه های من بود.فرزین را می گویم.ان چه ساختم به خاطر وجود او بود.
کم کم که طوفان بزرگ تر می شد من هم همراه فرزین به ساحل میرفتم.او برای کار و من هم که عضو این گروه به حساب می امدم...تا نزدیک غروب بی هیچ دغدغه ای در ساحل میگشتیم و چیزهای جدید می اموختیم.
حالا دیگر حرف های بسیاری برای زدن بود. یک غروب پر رنگ زیر یکی از الاچیق های ساحلی نشسته بودیم.طوفان ارام به سیبش گاز می زد.فرزین چشم های گویایش را ریز کرد و نگاهم کرد.نگاهش امیخته با اندوه بود و داستانی برایم گفت.داستانی که در پایان مرا بیش از پیش دوستی مطمئن برای او ساخت.
|